یه روز یه پسر بچه ی 6 ساله یه کار بدی کرد
مامانشم با دمپایی افتاد دنبالش ...
پسره هم دوید سمت در که فرار کنه
به در حیاط که رسید وایساد !
جلوتر نرفت..
مامانش هم رسید بهش و
حسابی کتکش زد
پسره همینجوری که داشت گریه میکرد
با چشمای پر اشک برگشت به مامانش گفت :
فکر نکن نمیتونستم
فرار کنم و از خونه برم بیرون !!!
چادر سرت نبود !
...
نظرات شما عزیزان:
این مطلبت باحال بود...لایک داری...
پاسخ:فدامدا
پاسخ:خخخخخخخخخخ
با بقیه ام آررره...
ادعای پاکیم داره...
خخخخ
پاسخ:خخخخخخخخخخخ...قشنگ بودددد
پاسخ: فدااااااااااااااااااااااات
هیچ چیز، مثلِ بازیِ قشنگِ ما عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت،
مثلِ بازیِ بهار با درخت
با خدا طرف شدن کارِ مشکلی ست،
زندگی
بازیِ خدا و یک عروسکِ گِلی ست!
پاسخ:ایول دمت گرم♥
آنقــدر زیـر آوار مصیبـت هــایت لهــــم کـــردی کــه اکــنون...
جـهانیـــان کــه هیـچ؛خـــدا هــم کــه مــرا دیــد ...
بغضـش گــرفت...!!
پاسخ:مرسی...لایک زیادد
آخر این چه وضعیس؟؟
برادران جمع شوندن رسیدگی کنند...
والا
پاسخ:آخ آخ آخ... بابا ما هرچی میگیم شما یه اشکالی میگیری...چیکا کنیم بالاخره؟؟؟
بیا اینم سرزدم که نگی سرنزدی
پاسخ:خخخخخخخخخ پدر ماهم در میاد ماهم طبقه سومیم ب مهتاب سلام برسون مرسی
پاسخ:خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ یا هههههههههههههههههههههههههههههه کمبود کامنت منظورت مال من که نبود؟
پاسخ:خخخخخخخخخخ کجایی نیستی؟؟
پاسخ:چی؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:آهاااا مگه شما تاملم بلدی؟
پاسخ:نبابا تامل کن...
پاسخ:خاهش میکنم لطف داری